مهرسا السادات مهرسا السادات ، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

مهرسا کوچولو

ایستادن مهرسا

مهرسا یاد گرفته که به دیوار تکیه بده و بدون کمک کسی به ایسته و دس دسی کنه .البته اگر هم که به دیوار تکیه نده حدود 5/6 ثانیه میتونه به ایسته بعد خودش را پرت میکنه تو بغل من .یه چیزه دیگه ای که یاد گرفته اینه که میگه مامان واییییییییییییییییییییییی که عاشق مامان گفتنشم .دیشب میگفت ماما بابا دد این قدر این کلمه ها را گفت که بیچاره بابا رضا با زبون روزه بردش ددر . راستی فکر کنم دندونای بالاش هم داره در میاد خیلی اذیت میکنه یک هفتس همینجوری غر میزنه .خدا کنه زودتر این دندونا در بیاد که هم مهرسا راحت بشه و هم من و بابا رضا .   ...
15 مرداد 1390

یک هدیه خیلی با ارزش

امروز صبح مامان سارا جون برای من پیام گذاشته بود و گفته بود وبلاگ مهرسا قشنگه منم گفتم وبلاگ سارا جون خوشگل تره چون من مثل مامان سارا هنر ندارم که عکسای مهرسا را خوشگلتر کنم مامان سارا جون هم که عاشقشم لطف کرد و چندتا از عکسای مهرسا را درست کرد و گذاشت توی وبلاگ خوشگلش .خیلی ازش ممنونم انشاالله همونطوری که منو ذوق زده کرد همیشه خدا خوشحالش کنه و هیچ وقت غم تو زندگیش نیاد . اینم عکسایی که مامان سارا جون برای مهرسا خوشگلش کرده .       ...
12 مرداد 1390

تولد بابا رضا

دیروز 11 مرداد بود یعنی روز تولد بابا رضا .به همین مناسبت من (مامان مهرسا )یک کیک کوچولو خریدم و کادو و یک تولد کوچولو در خانه بابایی برای بابا رضا گرفتیم و شعر تولد تولد خواندیم و بابا رضا شمع هاش را فوت کرد.یک چیزی که خیلی جالب بود این بود که مهرسا تا قبل از تولد داشت جیغ و داد میکرد و گریه میکرد ولی تا کیک را دید و فهمید که تولده کلی ذوق زده شده بود واصلا یادش رفت که تا اون موقع چه کار که نمیکرده .خلاصه اینکه ما فهمیدیم مهرساااااااااااااااااااااااااااااااااا هم باباش را خیلی دوست داره و هم تولد خیلی دوست داره . خلاصه همه اینا را گفتم که فقط بگم :  همسر عزیزم تولدت مبارک انشاالله که همیشه سالم باشی و سایه پر مهرت همیشه روی سر...
12 مرداد 1390

غذا خوردن مهرسا

از اونجایی که مهرسا دیگه خیلی خانم شده و دیگه بزرگ شده ,اجازه نمیده کسی بهش غذا بده و همش دلش میخواد خودش غذا بخوره .چند تا عکس از غذا خوردنش میذارم قضاوت اینکه مهرسا بزرگ شده یا نه با دوستاش                               ...
9 مرداد 1390

دومین کلمه

بعد از گفتن اولین کلمه که (ددر)بود و چند ماه ما را سرگرم کرده بود دیروز یک اتفاق جالب افتاد و دومین کلمه با تلفظ صحیح از زبون مهرسا خانم گلی شنیده شد اونم چیزی نبود جز (بابا) . بابا رضا هم بعد از شنیدن این کلمه یکدفعه از جاش پرید و گفت جاااااااااااااااانممممممممممممممم و کلی گل از گلش شکفت و ذوق زده شد . . این بود ماجرای دومین کلمه ای که مهرسا یاد گرفت و به زبون آورد . البته اقون قاقون و دعوا و این حرفا سر جای خودش ...
8 مرداد 1390

مهرسا و دختر عمو بهسا

این مهرسا خانم و دختر عموش کلی ماجرا با هم دارن از اون جایی که بهسا خیلی مظلومه این مهرسا خانم هم حسابی  سو استفاده میکنه و براش قلدر بازی درمیاره و تا تفلکی صداش در میاد دعواش میکنه و به همین خاطر بهسا حسابی از دختر عمویزرگترش حساب میبره . این هم یک عکس از مهرسا و بهسا کنار هم ...
8 مرداد 1390

یک بازی جدید

دیروز مهرسا داشت بازی میکرد که یکدفعه دستش سر خورد و سرش خورد به دیوار. اولش کلی گریه کرد من هم ناز و نوازشش کردم و کلی سر خودمو زدم به دیوار و ادا درآوردم تا مهرسا خانم بخنده و درد سرش یادش بره .اون هم کلی به من خندید و این شد یک بازی جدید حالا همش آروم سرشو میزنه به دیوار و من میگم ای وای ای وای چی شد مهرسا هم خوشش میاد و کلی ذوق میکنه . خودمونیم ها این بچه ها با چه کارایی شاد میشن و بهشون خوش میگذره . خوش به حالشون کاش ما بزرگترها هم همینجوری بودیم و از زندگی لذت می بردیم . ...
5 مرداد 1390

10 ماهگی

دیروز 29 تیر ماه بود و نه ماهگی مهرسا خانم به پایان رسید و مهرسا وارد 10 ماهگی شد .امروز خیلی خدا بهش رحم کرد میخواست بلند بشه که یک دفعه پاش پیچ خورد و افتاد زمین و کلی گریه کرد   اول فکر کردم شکسته چون ورم کرد و کبود شد ولی بعد از 5 دقیقه خوب شد (خدارا شکر).این هم کاری که مهرسا خانم گل تو 10 ماهگیش داشت میداد دستمون . دختر ناناز مامان و بابا 10 ماهگیت مبارک ...
30 تير 1390

مهرسای حسود

امروز ٩٠/٤/٣٠ -١٠ روزه که بابا مهدی (بابای بابا رضا ) قلبشو عمل کرده و ما همش درگیر بیمارستان و خونه و این کارا بودیم خلاصه این قدر سرمون به بابا مهدی گرم بود که اصلا فرصت نکردیم به وبلاگ مهرسا خانم سر بزنیم .تو این مدت اتفاقات جالبی افتاد یکی از اونا که خیلی تو فامیل سر و صدا کرده و سوژه شده اینه که :یک شب خونه بابا مهدی بودیم که عمو علی و زن عمو بهاره و بهسا کوچولو (دختر عموی مهرسا) که همش ٣ ماه از مهرسا کوچیکتره اومدن خونه بابا مهدی بابا رضا یدفعه ذوق زده شد و بهسا را بغل کرد که مهرسا خانم کلی بازی در آورد و حسابی حسودی کرد و بابا رضا از ترسش بهسا کوچولو را داد به من (مامان مهرسا)باز هم مهرسا خانم حسودی کرد و حسابی با اه اه گفتناش ما را د...
30 تير 1390