مهرسا السادات مهرسا السادات ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

مهرسا کوچولو

مهرسا در کاخ نیاوران

امروز 19 خرداد ماه 1390 .از اونجایی که امتحانات بابا رضا در حال شروع شدن و مهرسا خانم هم نمیذاره که باباش درس بخونه تدبیری اتخاذ کردیم که هم مهرسا یک ددری بره هم ماروز جمعه ای تو خونه نمونیم و هم بابا رضاش یک کمی درس بخونه .به همین خاطر امروز بابابایی و مامانی و خاله مهناز رفتیم کاخ نیاوران مهرسا هم دختر خوبی بود و با دقت تمام کاخ را نگاه میکرد و احتمالا تو دلش میگفت کاش که خونه بابا رضا و مامان هم به این بزرگی و پر زرق و برقی بود نه یک خونه 75 متری که نصفش را هم مبل و میزناهارخوری و... پر کرده و هر طرفی میخوای بری میگن جیزه و اوخ میشی . بگذریم ولی خودمونیم زندگی کردن تو این خونه های درندشت هم لذتی داره هی از این اتاق برو  اون اتاق ا...
24 خرداد 1390

کفشای مهرسا نوروز

این مهرسا خانم ما خیلی کفش دوست داره ولی بر عکس مامان و باباش که دوست دارن کفشهای خوشگلشونو پا کنند مهرسا خانم دوست داره کفشهاش رابخوره و اصلا دوست نداره که کفش بپوشه .همچین کفش میخوره انگار که داره یک پیتزای مخصوص میخوره           ...
3 خرداد 1390

پیش به سوی خوردن پوووووووف

دیروز 89/1/29 بود یعنی روزی که مهرسا خانم وارد 7 ماه زندگیش شد و عمو دکتر گفت که دیگه باید شروع کنه و پوووووووووف بخوره . مامان هم تا رسید خونه برای دختر گلش سرلاک درست کرد که زیا د دوست نداشتی و یک کمی خوردی ولی برای عصری برات سوپ درست کردم که خیلی دوست داشتی و با این که دکتر گفته بود باید از 1 قاشق شروع بشه ولی تو بیشتر خوردی و باز هم میخواستی . الهی قربونت بشم که این قدر خوشگل پوووف میخوری.   "این هم عکس اولین سوپ زندگیت که خوردی " ...
3 خرداد 1390

شبی که واکسن 6 ماهگی زدی

وای یییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بالاخره تمام شد این شب لعنتی .گل من تا صبح چی کشیدی از اول شب جیغ و گریه و تب 39 درجه و... دیشب این قدر تبت بالا بود که مجبور شدم تمام لباسات را در بیارم و با یک زیر پوش نازک بخوابی همش پاشویت کردیم تا بلکه تبت بیاد پایین .لب به هیچی هم که نمیزدی نه شیر نه فرنی .نمیدونم حالا لج کردهی یا واقعا میل نداری . تفلک مامانی و بابایی  تا صبح بیدار بودن و همش بغلت کرد ن و راه می بردنت تا کمتر درد را احساس کنی .من که وقتی دیدم این قدر داغی خودم حالم بد شد و فشارم افتاد .تا صبح چشم رو هم نذاشتم میترسیدم یدفعه بخوابم و تو حالت بد بشه و خدایی نکرده تشنج کنی.خوب خدا را شکر شب سختی را پشت سر گذاشتی ح...
3 خرداد 1390