مهرسا السادات مهرسا السادات ، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

مهرسا کوچولو

آینه

این مهرسا خانم آینه خیلی دوست داره و هر وقت گریه می کنه می بریمش جلو آینه و کلی به خودش می خنده   ا   ...
1 خرداد 1390

مهرسا در لحظه تولد

امروز شانسی یک عکس از مهرسا پیدا کردم که در لحظات اول تولد ازش گرفته شده و کلی هم ذوق کردم وقتی دیدم   این هم بیمارستانی که مهرسا توش به دنیا اومد یعنی بیمارستان آتیه     این هم اتاق عملی که مهرسا توش به دنیا اومد(بخش میلاد)           ...
1 خرداد 1390

مهرسای اتوبوس سوار

دیروز برای انجام کارهای بیمه بیکاری مجبور بودم برم اداره کار خیابون طالقانی از اونجایی که مامانی مهرسا هم وقت دندان پزشکی داشت و کسی نبود که مهرسا خانم را نگه داره مجبور شدم با خودم ببرمش البته بابایی هم با ما اومد و همش مهرسا بغل بابائیش بود(دستش درد نکنه کلی خسته شد).خیابان طالقانی هم که طرح ترافیک و نمیشه با ماشین رفت به همین خاطر مجبور شدیم با اتوبوس بریم و من کلی نگران بودم که مهرسا نا آرومی کنه و اذیت بشیم ولی همین که سوار اتوبوس شد کلی ذوق زده شد و همش جیغ میزد و بازی میکرد خلاصه اینکه انگار این مهرسا خانم بر عکس مامانش خیلی اتوبوس دوست داره .بالاخره  دیروز هم با اون همه نگرانی که از بردم مهرسا داشتم گذشت و کار من هم انجام شد (ال...
1 خرداد 1390

مهرسای دلاور

مهرسا خانم هر ماه میره پیش عمو دکتر بیدار مغز تا هم معاینه بشه و هم دکتر بگه که چه غذایی باید بخوره از اونجایی هم که عمو دکتر بیدار مغز همه نی نی هارا کلی معاینه میکنه بنابر این ما باید مدتی را منتظر بشینیم تا صدامون کنن.  مهرسا خانم هم تو این مدت  کلی دوست پیدا میکنه و با نی نی هایی که مثل خودش اومدن دکتر بازی میکنه و حرف میزنه . این ماه وقتی دکتر معاینش کرد و قدو وزنشو گرفت گفتش که این خانم خانما از اون دخترای دلاوره (آخه مهرسا قدش بلنده و عمو دکتر هم چون خودش قد بلنده کلی خوشش میاد)اینجوری شد که مهرسا خانم شد دختر دلاور. عمو دکتر به مهرسا گفت از این ماه میتونه پوره و نان و زرده تخم مرغ و آب سیب و هویج هم بخور...
1 خرداد 1390

دردسرهای بچه داری

مهرسا الان 7 ماهست .راستش بعضی و قتا خیلی خسته میشم و کم میارم به خودم میگم چرا بچه دار شدم .ولی بعد احساس میکنم که دارم ناشکری میکنم و فورا حرفم را پس میگیرم . همین جا بگم که من از خدای  خودم ممنونم که مهرسا کوچولو را به من و بابارضا داد. مثلا 2 شب پیش من حالم خوب نبود و میخواستم بخوابم که مهرسا خانم از خواب بیدار شد و تا 5 صبح منو بیدار نگه داشت .نمیدونم طاقت من کمه یا دردسر بچه زیاده .پس چه طور قدیمی ها 5/6 تا بچه میاوردن ککشون هم نمیگزید بی خیال به هر حال شیرینی زندگی به همین بچه و دردسراشه فقط دعا میکنم که خدا بهم قدرت صبر صبر و بازم صبر و توان بده تا بتونم خوب مهرسا را بزرگ و تربیت کنم . مهرسا دوستت دارم ...
29 ارديبهشت 1390

دلتنگی

دیشب یعنی 4 شنبه 7 اردیبهشت بابا رضا رفته بود دانشگاه و چون دانشگاهش دوره مجبوره که شب اونجا بمونه و مهرسا و مامانش هم بیان خونه مامانی و بابایی .بابا رضا عصرا ساعت 7/30 میاد خونه ولی دیشب نیومد و مهرسا خانم هم کلی جیغ  و داد و گریه سر داد .اولش ما فکر کردیم دلش درد میکنه یا لثش میخواره که بیچاره بابایی ساعت 10 شب مجبور شد بره و واسش دندونی بخره ولی بعد کاشف به عمل اومد که نخیییییییییییر دلش برای بابا جونش تنگ شده و مامان مهرسا مجبور شد زنگ بزنه به بابا رضا و گوشی را  بده به مهرسا خانم که درددلی با بابا جونشون بکنند.بابا رضا هم گفت که دختر خوبی باش تا من فردا بیام و ببرمت ددر ولی مهرسا گوش نداد و همچنان گریه کرد و شبی با اذیت و گر...
29 ارديبهشت 1390

داستان های مهرسا و بابایی

مهرسا خانم 2 روز که یاد گرفته بگه (دد) و همه ما را بیچاره کرده .صبح ساعت 5 از خواب بیدار میشه و میگه دداگر هم که دد نره کلی جیغ میزنه .حالا خوبه که صبح ها را دوام میاره ولی عصر که میشه دیگه طاقت نداره و باید یکی ببرتش دد .بابا رضا که تا دیر وقت سر کاره بنابر این این مسئولیت افتاده گردن بابایی .دیگه لباسای مخصوص دد را میشناسه وقتی هم که بابایی حاظر میشه و بغلش میکنه کلی ذوق میکنه و به ما میخنده که بالاخره پیروز شدم و این بابایی داره منو میبره دد. الهی خدا این بابایی را از ما نگیره   ...
29 ارديبهشت 1390

نخستین دندان

آخ جون بالاخره بعد از کلی آبریزش از دهان و چشم و بینی انتظار به سر آمد و جوانه نخستین دندون مهرسا خانم  نمایان شد. مبارک مامانی من خوب من تازه امروز متوجه شدم که داری دندون در میاری و چون خیلی سرم شلوغ بود و از صبح رفته بودم اداره کار تا کارای بیمه بیکاریم را بکنم   وقت نکردم برات دندونی درست کنم ولی قول میدم این یکی دوروزه حتما یک دندونی خوشمزه برات بپزم   ...
28 ارديبهشت 1390