شبی که واکسن 6 ماهگی زدی
وای یییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
بالاخره تمام شد این شب لعنتی .گل من تا صبح چی کشیدی از اول شب جیغ و گریه و تب 39 درجه و...
دیشب این قدر تبت بالا بود که مجبور شدم تمام لباسات را در بیارم و با یک زیر پوش نازک بخوابی همش پاشویت کردیم تا بلکه تبت بیاد پایین .لب به هیچی هم که نمیزدی نه شیر نه فرنی .نمیدونم حالا لج کردهی یا واقعا میل نداری .
تفلک مامانی و بابایی تا صبح بیدار بودن و همش بغلت کرد ن و راه می بردنت تا کمتر درد را احساس کنی .من که وقتی دیدم این قدر داغی خودم حالم بد شد و فشارم افتاد .تا صبح چشم رو هم نذاشتم میترسیدم یدفعه بخوابم و تو حالت بد بشه و خدایی نکرده تشنج کنی.خوب خدا را شکر شب سختی را پشت سر گذاشتی حالا یکی دو روزی بی حوصله ای و تمام میشه .به قول بابایی بزرگ می شی و یادت می ره ولی در عوض دیگه مریض نمیشی.
ولی خدایی نمیدونم چرا با این همه پیشرفت علم و ادعا و...چرا تا حالا یه واکسنی درست نشده که این کوچولوهای مامانی این قدر عذاب نکشن؟
الهی فدای اون چشمای تب دارت بشم