بی خوابی مهرسا خانم
دیروز خیلی خسته بودم و تصمیم گرفتم یکم زودتر برم و بخوابم آخه هر شب ساعت 1/5 -2 نصف شب میخوابم بعد از اینکه یکم خونه را جمع و جور کنم لباسای مهرسا را بشورم ظرفا را بشورم .خلاصه دیشب 12/5 رفتم و خوابیدم .ولی چشمتون روز بد نبینه که تا چشمم امد گرم بشه ساعت 1/5 مهرسا خانم بیدار شد و شروع کرد به گریه و زاری .بغل من هم دوست نداشت بیاد همش میگفت بابا بابا .بیچاره با با رضا را هم اسیر کرده بود .خلاصه با بدبختی می خوابوندمش تا میومدم بخوابم بیدار میشد .حسابی کفریم کرده بود آخر سر مجبور شدم بگیرمش توی بغلم و تا صبح همونجوری بخوابیم .خواب که چه عرض کنم تا 5 صبح همین بساط را داشتیم .خلاصه ساعت 7 صبح بود که بیدار شدم و مهرسا ر اهم زدم زیر بغلم و اومدیم خونه مامانی .به مامانی هم گفتم این تو و این نوه ات من دیگه چشمام باز نمیشه .الهی بمیرم بیچاره مامانم هم مهرسا را عوض کرد و صبحانه بهش داد و خوابو ندش منم خوابیدم .
آخرش هم نفهمیدم که مهرسا چش شده بود .بیچاره همسایه ها .با این خونه های پر پرکی این دوره زمونه که حرف می زنی صدات تو خونه همسایس .آخ که چقدر نصف شبی به من و بابا رضا بدو بیراه گفتن .حقمه یادمه اون موقع ها که بچه نداشتم هر بچه ای صداش در میومد میگفتم اه این مادره چی چی نشدش نمی تونه ساکتش کنه حالا به سر خودم اومدهحالا همسایه ها میگن بابا این مادره نمی تونه نصف شبی بچشو ساکت کنه .(4 تا فش هم کنارش بهم میدن ).
بگذریم .ولی وای که چقدر از این شبایی که مهرسا بیدار میشه و بی خوابی میزنه به سرش بدم میاد .