داستان های مهرسا و بابایی
مهرسا خانم 2 روز که یاد گرفته بگه (دد)و همه ما را بیچاره کرده .صبح ساعت 5 از خواب بیدار میشه و میگه دداگر هم که دد نره کلی جیغ میزنه .حالا خوبه که صبح ها را دوام میاره ولی عصر که میشه دیگه طاقت نداره و باید یکی ببرتش دد .بابا رضا که تا دیر وقت سر کاره بنابر این این مسئولیت افتاده گردن بابایی .دیگه لباسای مخصوص دد را میشناسه وقتی هم که بابایی حاظر میشه و بغلش میکنه کلی ذوق میکنه و به ما میخنده که بالاخره پیروز شدم و این بابایی داره منو میبره دد.
الهی خدا این بابایی را از ما نگیره
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی