دلتنگی
دیشب یعنی 4 شنبه 7 اردیبهشت بابا رضا رفته بود دانشگاه و چون دانشگاهش دوره مجبوره که شب اونجا بمونه و مهرسا و مامانش هم بیان خونه مامانی و بابایی .بابا رضا عصرا ساعت 7/30 میاد خونه ولی دیشب نیومد و مهرسا خانم هم کلی جیغ و داد و گریه سر داد .اولش ما فکر کردیم دلش درد میکنه یا لثش میخواره که بیچاره بابایی ساعت 10 شب مجبور شد بره و واسش دندونی بخره ولی بعد کاشف به عمل اومد که نخیییییییییییر دلش برای بابا جونش تنگ شده و مامان مهرسا مجبور شد زنگ بزنه به بابا رضا و گوشی را بده به مهرسا خانم که درددلی با بابا جونشون بکنند.بابا رضا هم گفت که دختر خوبی باش تا من فردا بیام و ببرمت ددر ولی مهرسا گوش نداد و همچنان گریه کرد و شبی با اذیت و گریه و دلتنگی را به امید فردا و بابا و ددر سپری کرد.
خلاصه دیشب هم که نخوابید و مامان و بابایی و مامانی را کلی اذیت کرد.و الان مامان مهرسا خیلی خستس و لالاداره