مهرسا السادات مهرسا السادات ، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

مهرسا کوچولو

دلنوشته

مهرسای عزیزم خیلی دوستت دارم هر روز برام عزیزتر از روز قبل میشی .نمیدونی چقدر برام شیرینی .لحظه لحظه دیدن بزرگ شدن و قد کشیدنت برام لذت بخشه . عاشقتم عزیزم ...
22 شهريور 1390

کارهای جدید مهرسا

مهرسا جونم این روزا کارای زیادی یاد گرفته که اگر بخوام به ترتیب بگم ایناااااسسسسسسسس 1- نانای 2-دس دسی 3-بشکن میزنه 4-با زبونش صدا در میاره 5-بای بای میکنه 6-موهاش را شانه میکنه 7- در کابینتا را باز میکنه 8- دست و پاها و مو و سر و چشماش را میشناسه و با انگشت نشون میده 9-هر چیزی را که بخواد با انگشت نشون میده و میگه "ااده " امروز هم یاد گرفته که ما را سر کار بزاره اینطوری که : بهش میگیم مامان کجاست بابا کجاست و ... با دستش میگه "دف " یعنی رفت یا به عبارتی نیست حالا اون فرد مورد نظر پیش روش نشسته ها بعدش میخنده .   اینجا داره زبون درازی میکنه و صدا در میاره   ...
22 شهريور 1390

ما دوباره رفتیم شمال

این 3 روز تعطیلی عید فطر فرصت خوبی بود که ما دوباره به همراه مامانی و بابایی و خاله و خانواده دایی بریم شمال .خیلی خوب بود و خوش گذشت ولی مهرسا خانم یک کوچولو با دایی غریبی میکرد و مامانش را اذیت کرد .ولی در کل خوب بود اینا هم عکسای مهرسا در دومین سفر به شماله مهرسا خانم تو ماشین آروم و قرار نداشت و همش میرفت زیر صندلی   مهرسا سوار قایق بادی زن دایی مهرسا همش دوست داشت روی سقف ماشین بشینه رابطه مهرسا و حیوانات (یدونه کبوتر خوشگل تو خونه دوست دایی بود که حسابی مهرسا را سرگرم کرده بود) مهرسای خسته بعد از کلی آب بازی در دریا مهرسا و سمیع جون و بابا رضا در کنار ساحل   ...
15 شهريور 1390

مهرسا در سرزمین دونه ها

مهرسا خیلی خاله شادونه و دونه ها را دوست داره وهر  وقت خاله شادونه شروع میشه هر جا باشه زود میاد میچسبه به تلویزیون و خاله شادونه میبینه تازه وقتی هم که شعر میخونن دست دسی میکنه . ...
27 مرداد 1390

پدر بزرگ و مادر بزرگ

پدر بزرگ خوبم                همیشه مهربونه                وقتی که پیشم باشه         برام کتاب میخونه مادر بزرگ نازم                خیلی برام عزیزه                هر چی غذا میپزه             خوشمزه و لذیذه وقتی با اونا باشم    ...
27 مرداد 1390

بی خوابی مهرسا خانم

دیروز خیلی خسته بودم و تصمیم گرفتم یکم زودتر برم و بخوابم آخه هر شب ساعت 1/5 -2 نصف شب میخوابم بعد از اینکه یکم خونه را جمع و جور کنم لباسای مهرسا را بشورم ظرفا را بشورم .خلاصه دیشب 12/5 رفتم و خوابیدم .ولی چشمتون روز بد نبینه که تا چشمم امد گرم بشه ساعت 1/5 مهرسا خانم بیدار شد و شروع کرد به گریه و زاری .بغل من هم دوست نداشت بیاد همش میگفت بابا بابا .بیچاره با با رضا را هم اسیر کرده بود .خلاصه با بدبختی می خوابوندمش تا میومدم بخوابم بیدار میشد .حسابی کفریم کرده بود آخر سر مجبور شدم بگیرمش توی بغلم و تا صبح همونجوری بخوابیم .خواب که چه عرض کنم تا 5 صبح همین بساط را داشتیم .خلاصه ساعت 7 صبح بود که بیدار شدم و مهرسا ر اهم زدم زیر بغلم و او...
25 مرداد 1390

یک نیم روز با مهرسا

دالی موشه بازی  مهرسا   بستنی میخوره از جارو برقی میترسه یکم از در و دیوار بالا میره و خرابکاری میکنه یکم مطالعه در روز بد نیست الله الله میکنه پوف میخورهو لالا میکنه .   ...
16 مرداد 1390

ایستادن مهرسا

مهرسا یاد گرفته که به دیوار تکیه بده و بدون کمک کسی به ایسته و دس دسی کنه .البته اگر هم که به دیوار تکیه نده حدود 5/6 ثانیه میتونه به ایسته بعد خودش را پرت میکنه تو بغل من .یه چیزه دیگه ای که یاد گرفته اینه که میگه مامان واییییییییییییییییییییییی که عاشق مامان گفتنشم .دیشب میگفت ماما بابا دد این قدر این کلمه ها را گفت که بیچاره بابا رضا با زبون روزه بردش ددر . راستی فکر کنم دندونای بالاش هم داره در میاد خیلی اذیت میکنه یک هفتس همینجوری غر میزنه .خدا کنه زودتر این دندونا در بیاد که هم مهرسا راحت بشه و هم من و بابا رضا .   ...
15 مرداد 1390

یک هدیه خیلی با ارزش

امروز صبح مامان سارا جون برای من پیام گذاشته بود و گفته بود وبلاگ مهرسا قشنگه منم گفتم وبلاگ سارا جون خوشگل تره چون من مثل مامان سارا هنر ندارم که عکسای مهرسا را خوشگلتر کنم مامان سارا جون هم که عاشقشم لطف کرد و چندتا از عکسای مهرسا را درست کرد و گذاشت توی وبلاگ خوشگلش .خیلی ازش ممنونم انشاالله همونطوری که منو ذوق زده کرد همیشه خدا خوشحالش کنه و هیچ وقت غم تو زندگیش نیاد . اینم عکسایی که مامان سارا جون برای مهرسا خوشگلش کرده .       ...
12 مرداد 1390