مهرسا السادات مهرسا السادات ، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

مهرسا کوچولو

دلتنگی

دیشب یعنی 4 شنبه 7 اردیبهشت بابا رضا رفته بود دانشگاه و چون دانشگاهش دوره مجبوره که شب اونجا بمونه و مهرسا و مامانش هم بیان خونه مامانی و بابایی .بابا رضا عصرا ساعت 7/30 میاد خونه ولی دیشب نیومد و مهرسا خانم هم کلی جیغ  و داد و گریه سر داد .اولش ما فکر کردیم دلش درد میکنه یا لثش میخواره که بیچاره بابایی ساعت 10 شب مجبور شد بره و واسش دندونی بخره ولی بعد کاشف به عمل اومد که نخیییییییییییر دلش برای بابا جونش تنگ شده و مامان مهرسا مجبور شد زنگ بزنه به بابا رضا و گوشی را  بده به مهرسا خانم که درددلی با بابا جونشون بکنند.بابا رضا هم گفت که دختر خوبی باش تا من فردا بیام و ببرمت ددر ولی مهرسا گوش نداد و همچنان گریه کرد و شبی با اذیت و گر...
29 ارديبهشت 1390

داستان های مهرسا و بابایی

مهرسا خانم 2 روز که یاد گرفته بگه (دد) و همه ما را بیچاره کرده .صبح ساعت 5 از خواب بیدار میشه و میگه دداگر هم که دد نره کلی جیغ میزنه .حالا خوبه که صبح ها را دوام میاره ولی عصر که میشه دیگه طاقت نداره و باید یکی ببرتش دد .بابا رضا که تا دیر وقت سر کاره بنابر این این مسئولیت افتاده گردن بابایی .دیگه لباسای مخصوص دد را میشناسه وقتی هم که بابایی حاظر میشه و بغلش میکنه کلی ذوق میکنه و به ما میخنده که بالاخره پیروز شدم و این بابایی داره منو میبره دد. الهی خدا این بابایی را از ما نگیره   ...
29 ارديبهشت 1390

نخستین دندان

آخ جون بالاخره بعد از کلی آبریزش از دهان و چشم و بینی انتظار به سر آمد و جوانه نخستین دندون مهرسا خانم  نمایان شد. مبارک مامانی من خوب من تازه امروز متوجه شدم که داری دندون در میاری و چون خیلی سرم شلوغ بود و از صبح رفته بودم اداره کار تا کارای بیمه بیکاریم را بکنم   وقت نکردم برات دندونی درست کنم ولی قول میدم این یکی دوروزه حتما یک دندونی خوشمزه برات بپزم   ...
28 ارديبهشت 1390

واکسن

فردا باید مهرسا را ببرم که واکسن 6 ماهگیش را بزنم به خاطر همین اصلا حال و حوصله ندارم هر وقت میخوام ببرمش برای واکسن از 1 هفته قبلش غصم میگیره . آخه این نی نی های کوچولو با اون پاهای ناز کوچولو خیلی گناه دارن مهرسا هر سری کلی گریه می کنه  و من خیلی ناراحت می شم ولی بابا رضاش میگه مهرسا هم مثل همه بچه ها عوضش دیگه مریض نمیشه خوب بابا رضا راست میگه درد واکسن 1 الی 2 روزه و بالا خره تموم میشه ولی با همه این حرفا و دلداریها من خیلی غصه می خورم .خدا کنه زودتر فردا تموم بشه و مهرسا زیاد اذیت نشه .                               ...
7 ارديبهشت 1390

مهرسای شیرین من

دیروز تونستی از واکسن فرار کنی چون یک کوچولو بینیت گرفته بود و رفتیم پیش عمو دکتر بیدار مغز.ولی عمو دکتر گفتش که سرمانخوردی و ممکن برای دندون درآوردنت باشه .ولی امروز نتونستی از واکسن فرار کنی و صبح رفتیم مرکز بهداشت 2 تاواکسن زدی تا الان که خدا را شکر زیا د اذیت نشدی خدا کنه تا آخر شب هم همینطوری آروم باشی.ولی شیطون خوب روپوش سفید و آمپولو شناختی چون تا خوابیدی روی تخت شروع کردی به گریه و جیغ جیغ کردن دو سه روز که خیلی جیغ جیغو شدی و شبا از خواب بیدار می شی جیغ میزنی و نمیذاری مامانی و بابایی بخوابن آخی همش میخوای دمر بخوابی و نمیتونی و بعد هم خواب زده میشی و مامانی مجبوره که بغلت کنه که گریه نکنی تا بابیی رضا بخوابه آخه مجبوره صبح ...
30 فروردين 1390

یک داستان آموزنده برای دختر عزیزم مهرسا که دوست دارم تو زندگی بهش عمل کنه

  روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس بیاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره  ، اونم بزحمت . استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ " شاگرد پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "    پیرهندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه  .  رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا  نمکها  رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و...
27 فروردين 1390

دختر یا پسر مسئله این است؟

  بابای مهرسا یک پدر بزرگ و مادربزرگ پیر داره که عاشق پسر هستن یادم میاد از روزی که فهمیدن من باردارم همش میگفتن پسره . راستش من هم خوشم می آمد چون همیشه دلم می خواست پسر داشته باشم آخه خیلی پسر دوست داشتم هیچ وقت حتی 1 درصد هم احتمال نمی دادم که نینیم دختر بشه . هر روز لحظه شماری می کردم که زودتر بفهمم نینیم چی ؟بعد از 5 ماه وقتی رفتم دکتر برای سونوگرافی و دکتر بهم گفت که یک دخمل نازه کلی گریه کردم و ناراحت شدم و به همه گفتم که دختره .خانواده خودم و خانواده بابای مهرسا خیلی خوشحال شدن چون بابا مهرسا خواهر نداره و بابای منم عاشق دختره ولی این بابا بزرگ و مادر بزرگ به همه می گفتن که من دارم دروغ میگم و بچه حتما پسره و من می خوام ...
25 فروردين 1390